بارون

داره بارون می باره

رها تر از هلهله های تو

آزاد تر از آواز پرنده

می شنوم

لحظه های شاد تو رو

عاشق بارون بودی

عاشق بارون شدم ...


آزاد

آزاد و رها

چون مرداب

از بابت آدم نشدن

در پی آنچه تو هستی نیستم

دغدغه ای ندارم

رهایم

اندوهی ندارم

شادم

تا بتوانم دلی باز کنم

از برای دوست داشتنت

برای شاد دیدنت

برای شاد برانگیختنت

و برای در آغوش گرفتنت ...

عزیز ...

وجودم از وجودت لبریز می شود

ذهنم از خاطراتت مملو

سرخی لبهایت

داغیست بر دلم

که همیشه به آن گرمم

سیاهی چشمانت

نشانیست بر خاطراتم

که به آن زنده ام

و عطر موهایت

همیشه در تنفسم جاریست


منم و زندگی و خاطر عزیزت  . . .