اینگونه است

حکایت رازهای شبانه ،

بر فراز شادی های کودکانه ؛

جاودانه

ماندگار ...

مثل تو

مثل تصور تو

مثل نگاهت که تا کودک درونم نفوذ می کند

پیوند میزند مرا با ابدیت

و نفس هایم را به شماره می اندازد

که بشمارد

لحظه های دوست داشتنم را

اما

نمی تواند

چه بی شمار دوستت دارم ...


دلم شور می زند

نه شور فردا

شور راه رفته را می زند

نکند تو را گم کرده ام

نکند خودم گم شده ام

مرطوب هوا شور به دلم می اندازد

نکند جا مانده ام

نکند تو را دیگر ندارم ...


دلم شور می زند

بتابد

آنقدر بر کوس های فریاد بکوبید تا خون ازحنجره رگ هایمان بجوشد؛
غرق کند همه دل خستگی های مظلومیت سال ها فروخورده مان را،
که بتابد این خورشید لعنتی؛
بس که اشک باریدیم وشستیم و خاک کردیم ...