اینگونه است
حکایت رازهای شبانه ،
بر فراز شادی های کودکانه ؛
جاودانه
ماندگار ...
مثل تو
مثل تصور تو
مثل نگاهت که تا کودک درونم نفوذ می کند
پیوند میزند مرا با ابدیت
و نفس هایم را به شماره می اندازد
که بشمارد
لحظه های دوست داشتنم را
اما
نمی تواند
چه بی شمار دوستت دارم ...
دلم شور می زند
نه شور فردا
شور راه رفته را می زند
نکند تو را گم کرده ام
نکند خودم گم شده ام
مرطوب هوا شور به دلم می اندازد
نکند جا مانده ام
نکند تو را دیگر ندارم ...
دلم شور می زند
آنقدر بر کوس های فریاد بکوبید تا خون ازحنجره رگ هایمان بجوشد؛
غرق کند
همه دل خستگی های مظلومیت سال ها فروخورده مان را،
که بتابد این خورشید
لعنتی؛
بس که اشک باریدیم وشستیم و خاک کردیم ...
هجوم یادهای واپس خورده عاشقی
دلم را به آتش می کشد
که تکه های دلپذیر حسرت آورش را ،
تنها با تو قسمت می کنم
سهم من ،
سوختن است ...
می سوزم
آب می شوم
به باد می روم ...
تو بمان
تو بمان
که ذره ذره وجودم لبخندی شود بر لبانت ...
تو اینجا بودی
کنار من
حتی هنوز بوی عطرت روی مچ دستم مونده
هنوز سرم سنگینه
چشام بوی خماری میده
باور کن ...
چه خواب شیرینی
باور کن تو اینجا بودی ...
این جایم
بر تلی از خاکستر
پا بر تیغ می کشم
و به فریب هر صدای دور
دستمال سرخ دلم را تکان میدهم ...
-----------------------------------
دوست داشتم می دونستی
عاشقم ...
با اینهمه که عاشقم
با اینهمه که به این کلمه فکر کردم
که نگم
که نشنوم
که ناب باشم
که برای تو عاشقی کنم
که بگم عاشقم ...
آموختم هراسان نباشم ...
از نبودنت
نیامدنت
جواب نشنیدنم
گفتی که مرا دوست داری
یک بار برای همیشه
دلم را به دریا ، به تو سپردم
خوبم ...
هراسانم ...
کاش که من کم نبودم
میتوانستم پر بکشم
به بلندای نگاهت
کاش می شد که باشم
به پهناوری آن دل نازک
کاش که من کم نبودم ...
بوی موهات
احساس معطر لمس
طعم خوشایند احساس
هرم نفس های بی دریغ
لطافت دستای پر خاطره
توی لحظه دیدنت
آتیش به قلبم میزنه ...
داره بارون می باره
رها تر از هلهله های تو
آزاد تر از آواز پرنده
می شنوم
لحظه های شاد تو رو
عاشق بارون بودی
عاشق بارون شدم ...
آزاد و رها
چون مرداب
از بابت آدم نشدن
در پی آنچه تو هستی نیستم
دغدغه ای ندارم
رهایم
اندوهی ندارم
شادم
تا بتوانم دلی باز کنم
از برای دوست داشتنت
برای شاد دیدنت
برای شاد برانگیختنت
و برای در آغوش گرفتنت ...
وجودم از وجودت لبریز می شود
ذهنم از خاطراتت مملو
سرخی لبهایت
داغیست بر دلم
که همیشه به آن گرمم
سیاهی چشمانت
نشانیست بر خاطراتم
که به آن زنده ام
و عطر موهایت
همیشه در تنفسم جاریست
منم و زندگی و خاطر عزیزت . . .
خون در رگهایم خود را به مردن می زند
دل در سینه ام نمی تپد
تنها یادیست
خاطره ایست
که به زندگیم ادامه می دهد ....
با یاد تو زنده ام ....
نیستم ...
نیستی تا ببینی نیستم
دیوارها بلندیشان را به رخم می کشند
و تو همچنان در راهی
با یک سبد حرف های نوستالژیک !
اما من دیگر ...
نیستم...
شوق تو در زیر پوستم زجه موره می کند ...
احوال ما خوب است ...
از بس که احوال شما خوب است ...
چشمانت مرا یاد لبهایم می اندازد ...
و صد البته ...
لبهایم تو را یاد چشمانت می اندازد ...
که روزگاری بی اندازه دوستشان داشتی ...
تصورت می کنم ...
چون تصورم را قوی کرده ام ...
چون دوستت می داشته ام ...
چون دوستم می داشته ای ...
تو را میبینم
امروز نعمت دیدار را خدایم به من داده است
امروز مرا هزار نماز شکر واجب است
شکستن لحظه ها را در دورنمای ذهنم حس میکنم
زمان را از پای در آوردم
مکان هم به پایم نمی رسد
تو که باشی
هست بودن را لمس می کنم
با تمام وجودم ...
آسمان امروز روشن تر شده
و سر دیوار پر رنگ تر
دستانم انرژی بیشتری برای رهایی گرفته اند
و امروز رها تر از هر روز
به بلندای خیال تو نمی اندیشم
بسیار فراتر از آن
که به رنگ لبخند کودک گل فروش
که به صدای فریاد درخت
که به خودم و خدایم
می اندیشم . . .
There is nothing to sense
there is nothing to hear
there is nothing to smell
you'r alone
just like me
and the way is your's
and my eyes
every thing is your's
i'm alone
just like you
.....
همین روزها
یک پر از تو خواهم خواست
که شاید بنویسم
دردهای منقوش بر تنم را
که شاید پر بگیرم
برای رفتن از دیار ظلم
که شاید بسوزم
برای روشنی چند روز باقیمانده از عمرم . . .